برای مشاهده متن به ادامه مطلب مراجعه فرمائید
سلام... چند وقت پیش که داشتم تو شبکه های اجتماعی گشت می زدم، چشمم به یه پست افتاد که نوشته بود: «نام مقدس امام نقی علیه السلام رو توی googleimage جستجو کن»
حدس می زدم به خاطر کار اون سگ آمریکایی (شاهین نجفی) اوضاع خوبی نباشه، ولی دیگه نه تا این حد... بچه شیعه... تقصیر خودمونه... نیومدیم اماممون رو به بقیه بشناسونیم و از این همه گمنامی و مظلومیت دربیاریم... البته قدم اولشم هم اینه که خودمون باید این بزرگوارها رو بشناسیم... بچه ها، همونطور که تو ایام محرم امام حسین (ع) رو به مردم میشناسونیم، همونطور که تو فاطمیه به کل دنیا مادرمون حضرت زهرا (س) رو میشناسونیم و میفهمونیم که آماده ایم تا انتقام اون سیلی ای که به مادرمون زدن رو بگیریم، همونطور که تو شبهای قدر، مظلومیت اربابمون آقا امیرالمومنین (ع) رو به گوش مردم میرسونیم (حالا بگذریم از اینکه معرفی همین بزرگوارها رو هم خلاصه می کنیم به روز میلاد یا شهادتشون) بیاید برای بقیه امام هامون هم همین کار رو بکنیم؛ بابا کل 14 معصوم به گردن ما حق دارن... نباید بذاریم که به پیشوایان دینمون توهین کنن... بعدش یادمون بیوفته که ما یه امام به این اسم هم داریم...؟!
بچه ها وظیفه ما اول شناخت این بزرگوارهاست، بعد قدم گذاشتن تو راهشون، بعدش هم شناسوندن خودشون و راهشون به بقیه... تو این زمونه که خیلیا افتخارشون اینه که یکی از رفیق فابریکای شیطون هستن(!) و پریدن بغلش و ولش نمی کنن (!) باید من و توی بچه شیعه به فکر این باشیم که چجوری میتونیم یه سرباز خوب برای امام زمانمون باشیم یا لااقل همچین باشیم که وقتی آقا اسم ما رو میشنون یه لبخند خوشگل بشینه گوشه لبشون...
حالا شنبه که شهادت آقامون امام هادی (ع) هستش، بیاید این خبر رو به عالم و آدم برسونیم، بیاید به کل مردم بفهمونیم که ما یکی از عزیزترین کسانمون رو از دست دادیم... با یه پیامک به دوستانمون، با یه پست تو وبلاگمون، با یه تسلیت زبانی وقتی که کسی رو می بینیم، با پوشیدن یه لباس مشکی... آها راستی فردا (جمعه) میلاد آقا امام هادی (ع) هستش. فکرش رو بکن چقدر قشنگ میشه اگه هر کدوم از ما یه بسته شکلات برداریم و بریم تو محلمون یا تو مسجدی که توش نمازهامون رو می خونیم یا تو محل کارمون بین مردم پخش کنیم و میلاد آقامون رو تبریک بگیم...
توی این ویژه نامه ای که دستتون هستش سعی کردیم یه کوچولو از زندگی نامه این امام بزرگوار رو، این تاج سرمون رو که از صحبتهای حضرت آقا استخراج کردیم براتون بیاریم:
در نبرد بین امام هادی (ع) و خلفایی که در زمان ایشون بودند، آنکس که ظاهرا و باطنا پیروز شد، حضرت هادی (ع) بود. در زمان امامت این بزرگوار، شش خلیفه، یکی بعد دیگری اومدند و به درک واصل شدند. آخرینشون معتز بود که حضرت رو شهید کرد و خودش هم به فاصله کوتاهی مُرد. این خلفا غالبا با ذلت مُردند؛ یکی به دست پسرش کشته شد، یکی به دست برادرزادش و به همین ترتیب بنی عباس تار و مار شدند، به عکس شیعه. شیعه در دوران حضرت هادی (ع) و حضرت عسکری (ع)،روز به روز وسعت پیدا کرد و قوی تر شد.
حضرت هادی (ع) چهل و دو سال عمر کردند که بیست سالش رو در سامرا بودند؛ اونجا مزرعه داشتند و تو اون شهر کار و زندگی می کردند.سامرا در واقع یه پادگان بود و اون رو معتصم ساخته بود تا غلامان تُرک نزدیک خودش رو اونجا نگهداره. تو همین شهر سامرا عده قابل توجهی از بزرگان شیعه در زمان امام هادی (ع) جمع شدند و حضرت تونست اونها رو اداره کنه و پیام امامت رو به سراسر دنیای اسلام برسونه. امام هادی (ع) همه این کارها رو زیر برق شمشیر تیز و خونریز همون شش خلیفه و علی رغم میل اونها انجام داد.
حدیث معروفی درباره وفات حضرت هادی (ع) هست که از عبارت اون معلوم میشه که عده قابل توجهی از شیعیان در سامرا جمع شده بودند؛ به شکلی که دستگاه خلافت هم اونها رو نمی شناخت؛ چون اگه می شناخت، همشون رو تار و مار می کرد. اما این عده چون شبکه قوی ای به وجود آورده بودند، دستگاه خلافت نمی تونست به اونها دسترسی پیدا کنه.
حدیثی درباره کودکی حضرت هادی (ع) هست که وقتی معتصم در سال دویست و هجده هجری، حضرت جواد (ع) رو دو سال قبل از شهادتشون از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادی (ع) که اون موقع شش ساله بود،با خانوادش تو مدینه موند. بعد اینکه حضرت جواد (ع) به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس و جو کرد و وقتی که شنید پسر بزرگ حضرت جواد (ع)، علی بن محمد (ع) شش سال داره، گفت این خطرناکه و ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصی رو که از نزدیکان خودش هم بود مامور کرد تا از بغداد به مدینه بره و تو اونجا کسی رو که دشمن اهل بیت (ع) باشه رو پیدا کنه و این بچه رو به دستش بسپاره تا به عنوان معلم، این بچه رو دشمن خاندان خودش و متناسب با دستگاه خلافت تربیت کنه. این شخص از بغداد به مدینه اومد و یکی از علمای مدینه به اسم الجُنیدی، که جزو مخالف ترین و دشمن ترین مردم با اهل بیت (ع) بود رو برای این کار پیدا کرد و حضرت هادی (ع) رو بهش سپرد.بعد چند وقت یکی از وابستگان دستگاه خلافت الجُنیدی رو دید و از بچه ای که به دستش سپرده بود سوال کرد. الجُنیدی گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یه مسئله از ادب بهش میگم، اون باب هایی از ادب رو برام باز میکنه که من استفاده کنم! اینها کجا درس خوندن؟! بعضی وقتها واسه اینکه اذیتش کنم، وقتی که میخواد وارد حجره بشه، بهش میگم یه سوره از قرآن که بزرگ هم باشه رو بخون مثل آل عمران، اونم میخونه و جاهای مشکلش رو هم برام معنا میکنه! اینها عالمن، حافظ قرآنن، و عالم به تأویل و تفسیر قرآن؛ بچه؟! ارتباط این کودک - که علی الظاهر کودک، اما ولی الله است – با این استاد مدتی ادامه پیدا کرد و استاد شد یکی از شیعیان مخلص اهل بیت (ع).
حضرت رو از مدینه به سامرا آوردند تا زیر نظرشون باشه؛ ولی دیدن اینم فایده ای نداره. امام هادی (ع) در سامرا محبوب مردم شده بود. همه بهشون احترام میذاشتن و اهانتی هم در کار نبود، بعد هم در شهادت ایشون شهرغوغا شد. اینجا بود که حکام فهمیدن که رازی وجود داره، اونوقت باید بشناسن و علاجش کنن. اونها به مسئله «قدسیت» پی بردند. متوکل، حضرت رو به مجلس شراب کشوند تا خبر همه جا بپیچه که علی بن محمد (ع) مهمون متوکل بوده؛ بساط شراب و عیاشی هم تو مجلس چیده شده بود! شما ببینید این خبر چه تأثیری بجا میذاره... حضرت با دیدِ یه انسان مبارز به قضیه نگاه کرد و مقابل این توطئه ایستاد. حضرت به دربار متوکل رفت و مجلس شراب اون رو به مجلس معنویت تبدیل کرد! یعنی با گفتن حقایق و خوندن شعرهای شماتت بار، متوکل رو مغلوب کرد؛ طوری که تو آخر حرفاش، متوکل بلند شد و واسه حضرت یه چیز خوشبو آورد و ایشون رو با احترام بدرقه کرد.
باید به این نکته توجه داشته باشیم که این بزرگواران، دائم در حال مبارزه بودند؛ مبارزه ای که روحش سیاسی بود. چون کسی هم که در مسند حکومت نشسته بود، مدعی دین بود. اونم ظواهر دین رو ملاحظه می کرد. چیزی که موجب میشد این مبارزه و معارضهبا اهل بیت (ع) وجود داشته باشه این بود که اهل بیت (ع)، خودشون رو «امام» می دونستند. میگفتند: «ما امامیم». اصلا بزرگترین مبارزه علیه حکام همین بود. چون کسی که حاکم شده بود و خودش رو امام مردم میدونست، میدید شرایطی که واسه امام بودن هست، تو حضرت وجود داره ولی تو خودش وجود نداره. پس حکام، حضرات معصومین (ع) رو واسه حکومتشون خطرناک میدونستند. حکام، با این روح مبارزه می جنگیدن و ائمه (ع) هم مثل کوه ایستاده بودن.
اینها مبارزه میکردند و برای همین مبارزه هم جونشون رو از دست می دادند. این راهیه که رو به هدفی مشخص ادامه داره. گاهی یکی برمیگرده، یکی از این طرف میره، اما هدف یکیه... این بزرگواران، از امام حسین (ع) که پایه رو گذاشت، موفق تر بودن؛چون بعد از شهادت امام حسین (ع) «إرتدّ النّاس بعد الحسین الّا ثلاثه» هیچکس نماند. اما در زمان امام هادی (ع) ؛ تمام دنیای اسلام رو ائمه (ع) در اختیار و تحت تسلط داشتن. حتی بنی عباس هم درموندند. نمی دونستند چه کاری بکنند؛ رو به شیعه آوردند...
انشاالله