(لباس شخصی)

۳۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است


بعد از مرگم...


بعد از مرگم، جسدم را دیرتر خاک کنید. دوستانم عادت دارند دیر برسند!!

لباس شخصی


  انگار تنهایی های تو خیلی بزرگترند.

خودت برایمان نامه می نویسی٬

خودت یادمان می دهی که چگونه آمدنت را آرزو کنیم !!!

و امّا بَعد فَحَیّ هَلا٬ فَاِنَّ النّاس یَنتَظِرونَکَ لا‌‌ رایَ لَهُم فی غَیرکَ فَالعَجَلَ ثُّم العَجَلَ العَجَلَ…

بیا که مردم چشم به راه تواند و به غیر تو نظری ندارند…بشتاب…بشتاب…بشتاب…





در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.......

میخواستم بزرگ بشم
درس بخونم مهندس بشم
خاکمو آباد کنم
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک،تو راه مدرسه باهم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم
خوب نشد

.

.

.

باید میرفتم از مادرم, پدرم ,خاکم , ناموسم ,دخترم , دفاع کنم
رفتم که
دروغ نباشه
احترام کم نشه
همدیگرو درک کنیم
ریا از بین بره
دیگه توهین نباشه
محتاج کسی نباشیم
الان اوضاع چطوره....؟

تخریبچی نوجوان شهید کاظم مهدی زاده

شهادت، عملیات کربلای1 - مهران



منبع : http://lebas-shakhsi.blogfa.com



دود این شهر مرا از نفس انداخته است
به هوای حرم کرب و بلا محتاجم.....

خطبه منا امام حسین (ع) با ترجمه حسن رحیم پور


باید خونمان را به صورت این خواب زده ها بپاشیم تا بیدار شوند


به ادامه مطلب مراجعه فرمایید

چه لحظه ای از دیدن حرم تو شیرین تره؟!


باز دلتنگم. دوست دارم فارغ از این هیاهوها اندکی فقط اندکی روبروی حرم شش گوشه ات بنشینم و زیارت عاشورا بخوانم و فقط بگویم یاحسین یاحسین یا حسین(ع)

آگاه باشید


هرگاه دیدی خدای سبحان پیاپی بر تو بلا نازل می کند بدان که تو را (از خواب غفلت) بیدار کرده است و چون دیدی خدای سبحان، با آنکه گناه می کنی، پیاپی به تو نعمت می دهد، بدان که این تدریجاً به سوی هلاکت بردن توست.
امیرالمومنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه

هوالشهید ||


هوالشهید || هر کس در طلائیه ایستاد، در کربلا هم بود، می ایستاد. شهید عبدالله میثمی || شهید مهدی باکری:خوشا به حال آنانی که شهید می شوند.چون بعد از جنگ یک عده حسرت آن دوران را می خورند...

بالاخره سوال براشون پیش میاد


معمولا وقتی کسی میاد توی اتاقمون واسه اینکه از کارمون سردرنیاره ,سریع صفحه رو میبندیم و به والپیپر نگا میکنیم!ولی لطفا دیگه اینکارو نکنیم ,ضایع میشیم

آقا اجازه هست به خانم شما نگاه کنم؟


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی مؤدبانه گفت:

ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلاً توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری … خجالت نمی کشی؟

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور مؤدبانه و متین ادامه داد:

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی بشین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم … حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم…

مرد خشکش زد … همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…